معانی بزرگی تو ذهنم تغییر کرد. مثل دوست داشته شدن, راضی شدن, مسخره شدن, عشق.
بین هیاهو ی خنده ها و حجم تمسخر و تظاهر یه لحظه به خودم گفتم الهه داری چیکار میکنی؟!
سکوت کردم. تلقن و قطع کردم و مدتی خودم و سرگرم جمع کردن پارچه ها کردم. فرصتی بود برای فکر کردن.
اتفاق عجیبی افتاده. انگار از خودم دور شدم. خودم و تنها گذاشتم. انقدر تنها که ادما به خودشون اجازه دادن بهم زیادی نزدیک شن. نزدیکم شن که کوچیکم کنن.انقدر کوچیک که بین پنجه هاشون جا بشم.
شاید فقط خواستن داشته باشنم! ولی من متعلق به کسی نیست.
به دنیای دوست داشتنی و خصوصیم اومدم. همه چیز عالی بود! عجیب بود! بعد از این همه مدت که رهاش کرده بودم انگار بالغ تر و زیبا تر شده بود.
برنامه های جدیدی برای خودم تعریف کردم و حرکت برای اجرایی کردنشون و شروع کردم.
دیر وقته! باید صبح زود بیدار شم کلی کار دارم برای شروع کردن
زندگی خصوصی یک بیمار اکستروفی...
برچسب : نویسنده : plifebexstrophypa بازدید : 165