پرنده صورتی اوازخوان.

ساخت وبلاگ
روزی روزگاری پادشاهی بود صاحب قصری بزرگ و باشکوه. درست در کنار پنجره اتاق پادشاه باغی بسیار زیبا وجود داشت. 

هر روز از پنجره ی رو به این باغ صدایی بسیار زیبا و دلنشین به گوش میرسید که پادشاه رو مجذوب خودش کرده بود. صدای سحرانگیزی که متعلق به پرنده ای کوچک و صورتی رنگ بود.

هر روز که میگذشت طمع پادشاه به داشتن این صدا بیشتر میشد. اون دیگه با شنیدن صدای صبح گاهی پرنده لذت نمیبرد بلکه تو ذهنش نقشه به دام انداختنش رو مرور میکرد.

بالاخره با کمک مشاورانش اون پرنده رو اسیر کرد. یک قفس بسیار باشکوه از طلای ناب ساخته شد. به انواع حیله و نیرنگ سعی کردند پرنده رو وادار به خوندن کنن. اما در نهایت صدایی جز ناله و شیون از پرنده به گوش نمیرسید.

بالاخره یکروز پرنده تونست از اون قفس فرار کنه و برای همیشه پادشاه و قصرش رو ترک کرد.

+ نوشته شده در  پنجشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۶ساعت 1:3&nbsp توسط الی  | 

زندگی خصوصی یک بیمار اکستروفی...
ما را در سایت زندگی خصوصی یک بیمار اکستروفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : plifebexstrophypa بازدید : 152 تاريخ : جمعه 1 دی 1396 ساعت: 1:54