هر روز از پنجره ی رو به این باغ صدایی بسیار زیبا و دلنشین به گوش میرسید که پادشاه رو مجذوب خودش کرده بود. صدای سحرانگیزی که متعلق به پرنده ای کوچک و صورتی رنگ بود.
هر روز که میگذشت طمع پادشاه به داشتن این صدا بیشتر میشد. اون دیگه با شنیدن صدای صبح گاهی پرنده لذت نمیبرد بلکه تو ذهنش نقشه به دام انداختنش رو مرور میکرد.
بالاخره با کمک مشاورانش اون پرنده رو اسیر کرد. یک قفس بسیار باشکوه از طلای ناب ساخته شد. به انواع حیله و نیرنگ سعی کردند پرنده رو وادار به خوندن کنن. اما در نهایت صدایی جز ناله و شیون از پرنده به گوش نمیرسید.
بالاخره یکروز پرنده تونست از اون قفس فرار کنه و برای همیشه پادشاه و قصرش رو ترک کرد.
+ نوشته شده در پنجشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۶ساعت 1:3  توسط الی |
زندگی خصوصی یک بیمار اکستروفی...برچسب : نویسنده : plifebexstrophypa بازدید : 152