پیر و بیمار و ... رسیدند به جایی که دیگه عذابی نبود غمی نبود... اما. چیزی بزرگتر از این در راه بود. چیزی شبیه برگشتن زمان به عقب. همراه همسرشون تمام اثار پیری و بیماری از جسمشون پاک شد.
من هم صبر میکنم. صبر میکنم و مطمئن هستم بعد از سختی آسونی هست. اما. اما... تمام این زخم ها همراه من خواهند موند. زمان برای من به عقب برنمیگرده. یه سرباز پیر و خسته که با غرور به شمشیرش تکیه داده و از نسیم ارامش بخش صبح بعد از جنگ لذت میبره...
میخوام بگم، وقتی سال ها بعد اومدی و گفتی الی تموم شد رسیدیم بالاخره... فکر نکن که چیزی و از دست ندادی. فکر نکن من همون الهه ی قبلم...
میخوام بگم، اگر امروز ناراحتم کردن با دروغشون با تهمتشون با ... وقتی بخشیدمشون و با لبخند جواب سلامشون و دادم. فکر نکنن همه چیز مثل قبل شده.
من دارم یاد میگیرم. یادمیگیرم صبور بودن و. اما این صبر از جنس پیامبر خدا نیست...
زندگی خصوصی یک بیمار اکستروفی...برچسب : نویسنده : plifebexstrophypa بازدید : 127