آشفتگی...

ساخت وبلاگ
جراحم اواخر خرداد ماه برای مدت کوتاهی میان ایران.
بخش خوبش اینکه خداروشکر میان و ان شاءالله مشکلاتم حل میشه.
و بخش سختش اینکه فکر میکردم تو همین هفته تموم میشه ولی باید یک ماه دیگه صبرکنم!
ذهنم آشفتست ولی آرومه! یه آرومه آشفته!
دیروز خواهری میگفت تو فلسفی حرف میزنی درباره همه چی بقیه ساده میگن حرفشون و.البته با لحن تمسخر و تاکید به این که مشکل از منه!!!
میدونم چیزایی و نباید دید، نباید فهمید! ولی فکر نمیکردم این چیزا انقدر زیاد باشن!
یکی از این چیزا نور های امیدن! تعداد زیادیشون و بنظرم نباید دید. البته جدیدا به این نتیجه رسیدم! بعد از نا امیدی های مکرر و طولانی بخاطر رفتن و دلبستن به هر کورسوی امیدی!
شاید البته مشکل اصلی اینه که نمیتونم تو زمان حال زندگی کنم. نمیدونم چرا! شاید باید با خودم خلوت کنم ببینم دردم چیه. چرا نمیتونم تو این دنیا و همراهش زندگی کنم.
مدام دارم به دنیای خودم پناه میبرم. ولی ادمایی که دوستشون دارم تو این دنیا زندگی میکنن... یه کشمکش طولانی و ازار دهنده...
نمیدونم چیکار کنم. خیلی از هم دوریم. یا فکرمون یا حسمون یا خلقمون و یا محل زندگیمون...
نه تو دنیای خودم آرامش دارم نه تو روزمرگیم. کاش کسی بود بهم یاد میداد چیکار کنم. زندگی خصوصی یک بیمار اکستروفی...
ما را در سایت زندگی خصوصی یک بیمار اکستروفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : plifebexstrophypa بازدید : 128 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 17:51